تاريخ : سه شنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۳ | 21:9 | نويسنده : ༺ بانوے בلباخته ༻
امروز روز غمگینی بود برام از سر صبح حالم عجیب گرفته بود و همین شد که با یک تلنگر سر ظهر ترکیدم.نمیدونم چرا ولی تو اولین تایم خالیم یه ماشین گرفتمو مستقیم رفتم جایی که اولین بار با هم قرار گذاشتیم جایی که واسه اولین بار تو چشمات نگاه کردمو گفتم دوستت دارم
هیچ چیز سر جاش نبود به جز خاطراتم، خاطراتمون و اما خونه ای که برای اولین بار توش عاشق شدمو برای اولین بار توش شکست که نه خورد شدم.
ولی اون دو سه ساعتی که تو کوچه و خیابوناش پرسه زدم آرامشی همراهم بود که خیلیییی وقت بود تجربش نکرده بودم برای چند ساعت فکرم آروم بود قلبم آروم بود و من دیگه این دختر عصبی و خسته و دائم نگران نبودم انقدر خوب بودم که الان فکر میکنم شاید خواب دیدم شاید مثل همیشه تو خواب و رویاهام به اونجا سر زدم نمیدونم ولی هرچی که بود بی نظیر بود
.: Weblog Themes By Pichak :.